چشم و هم‌چشمی‌ها … کتاب … جنگل آمازون

چیزی که چندوقته ذهنمو مشغول کرده اینه که اگه کمی عمیق‌تر به تغییرات سبک زندگی‌مون به‌عنوان ایرانی جماعت نگاه کنیم می‌بینیم که در طول تاریخ و عرض جغرافیا، رفته رفته چشم و هم‌چشمی‌ها و مصرف‌گرایی‌هامون سبک و سیاق جدیدی پیدا کرده و به همون اندازه که داریم از نظر تجمل‌گرایی و افراط و به‌طور کلی سیستم زندگی کلاغ مآبانه(که هرچیز پر زرق و برقی رو مال خودش می‌دونه و برای داشتنش سختی‌های زیادی رو به جون میخره) با سرعت هرچه تمام‌تر مرزها رو در می‌نوردیمو چشمامون هوای همه جا رو داره که نکنه فلانی بیشتر داشته باشه و گرون‌تر بخره و شیک‌تر بپوشه و ما عقب بمونیم، از لحاظ فرهنگی هم با همون فرمون داریم جلو می‌ریم.
حالا اگه می‌پرسین چطور؟ براتون چندتا مثال دم دستی می‌زنم که اصل ماجرا رو متوجه بشین:
دیده شده یه بنده خدایی بعد از کلی تحقیق و پژوهش و مویی سپید کردن در راه پیدا کردن راه حل یکی از مسائل مهم جامعۀ بشری،تصمیم گرفته ماحصل تلاش و شب نخوابیاشو کتاب کنه که ملتم استفاده کنن، اونوقت هم‌زمان باجناق همون بزرگوار با خودش فکر کرده که چطور این یارو، کتاب نوشته باشه و من نه؟ و بعد به ذهنش رسیده دفتر خاطرات دوران بلوغشو که تازه فهمیده بوده قلب‌ش کجاست و گوشه چشمی هم به دختر همسایه داشته، کتاب کنه… اینه که فقط با کمی پرس و جو، یکی از اون ناشرایِ “جوهر به مُزد” رو پیدا کرده و بهش گفته بیا اشعار منو چاپ کن که مردم از همچین دریای پر از در و گوهری بی‌بهره نمونن، ناشرم همزمان که روغن از سیبیل‌ش چکه می‌کرده گفته خوب جایی اومدی که اصلاً کار من پیدا کردن استعدادای گمنام این مرز و بومه (!!!!!)، خلاصه قبول زحمت کرده و نتیجه‌ش این شده که هر “دو کلاس سواد”ی از راه می‌رسه، دربارۀ دانسته‌هاش، احساس دین به مردم می‌کنه و کتاب می‌نویسه و شعر میگه که :
یارم نیامد، بچه ای را در کوچه زدم …
و بقیه هم یاد می‌گیرن و این قضیه بصورت اپیدمیک درمیاد و از فردا بچه‌های ما توو کوچه خیابون امنیت ندارن. ای امان از چشم و هم‌چشمی‌ها
اون‌وقت میگن چرا نصف بیشتر گونه‌های گیاهی و جانوری جنگلای آمازون منقرض شدن؟ چرا دیگه درخت نیست؟ و خیلی چراهای دیگه …
یا اینکه طرف میخواد دکوراسیون خونه ش رو براساس اصول فنگ‌شویی بچینه، تاکید می‌کنه دوس دارم یه کتابخونۀ بزرگ هم اون‌جای اتاق پذیرایی، کنار اون دوتا پاف باشه و وقتی ازش میپرسن مگه شما کتاب هم میخونی؟ با حالت حق به جانب جواب می‌ده مگه هرکسی کتابخونه داره کتاب میخونه؟؟ و برای صحه گذاشتن روی حرفش ادامه میده که: حالا استخر به اون بزرگی وسط حیاط هس، من شنا بلدم یا اون لندهور؟

نکتۀ بسیار عمیق ماجرا اونجاس که تاکید می‌کنه جلد کتابای کتابخونم یکی در میون سرخ‌آبی و آبی درباری باشه که با دکوراسیونم هارمونی داشته باشه.
القصه… این‌همه کلمه دوختم به هم که بگم درسته می‌گن هر کتابی ارزش یه بار خوندنو داره اما هر محتوایی که ارزش کتاب شدن نداره که…

بیاین از امروز به بعد کمی بیشتر به فکر درختا باشیم و کمی کمتر بعنوان یه شیء تزئینی به کتاب نگاه کنیم و توو سرمون هی اون شعره آونگ شه که:
من یارِ مهربانم…

 

نویسنده : ساناز بیرانوند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.