از اونجایی که به اندازۀ آدمای روی زمین تنوع سلیقه داریم و این تنوع و تفاوت تو حوزۀ انتخاب موضوع و سبک نویسندۀ کتاب هم مطرحه، همیشه از اینکه کتابایی که دیگران معرفی میکنن رو بخونم یه استرس کوچیکی بهم وارد میشه و این سوال تو سرم شکل میگیره که: خب اگه سلیقه مون تو انتخاب موضوع و محتوا و قلم و سبک نویسنده یکی نباشه، بعد از وقت گذاشتن و هزینه کردن و خوندن کتاب، اون پشیمونی و حال بد رو چیکارش کنم؟
بالا رفتن قیمت کاغذ و به تبع اون،کتاب هم مزید بر علت شده برای سنجیدهتر عمل کردن که تهش این جمله از سرمون نگذره که: ارزششو نداشت.
یادمه چندسال پیش توی یکی از گروهای واتساپ یه دوستی داشت دربارۀ بینظیر بودن “صدسال تنهایی” مارکز حرف میزد، از اونجایی که اینجور مواقع فورا دست به دامن نسخۀ الکترونیک کتابا میشم، رفتم خریدم و دانلودش کردم و شروع کردم به خوندن… هنوز ده صفحه از کتاب نخونده بودم که سردرگمیها شروع شد، اونهمه اسم داشت منو گیج میکرد و حتی بیزمانیای که توی سیر داستان دیده میشد باعث شد کمی عصبی هم بشم (میدونم سخت میگیرم)، نهایتاً کتاب رو حذف کردم و بعد از اون هم دیگه هیچوقت سراغ صد سال تنهایی نرفتم، بعد “پاییز پدرسالار” رو از همین نویسنده شروع کردم و دوباره در میانۀ راه عقب کشیدم چون میتونم با اطمینان بگم رئالیسم جادویی رو نمیفهمم و مارکز هرچقدر هم قلم شگفت انگیزی داشته باشه نویسندۀ مورد علاقۀ من نیست.
این اتفاق، بعدتر هم به نحو دیگهای سر خوندن کتاب “پیرمرد و دریا”ی همینگوی برام افتاد، البته اونجا خبری از رئالیسم جادویی نبود، اما توصیفات کسالت بار داستان منو خسته میکرد،همه چیز پیرامون تور و قلاب و تلاش برای به دام انداختن یه ماهی بدقلق بود. میشه گفت سیر داستان روی یه خط راست حرکت میکرد و هیچ خبری از هیجان و به تپش اومدن قلب و درگیر شدن با ماجرای در حال وقوع نبود. با اینکه همه معتقدن نقطۀ قوت این اثر، توجه به جزییات و شرح دادن اونهاست اما دیدم این سبک نوشتهها هم مورد علاقۀ من نیست…
بعد از اون، عقاید یک دلقکو خوندم و باز هم تعدد اسم ها و کمبود هیجان…
داستان های کوتاه آنا گاوالدا تو کتاب “دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد” هم منو جذب نکرد، انگار چیزی میخواستم که نداشت…
و خیلی مثالهای دیگه که سلیقه من نبودن…
البته اسم بردن از این نویسنده ها اصلا به این معنی نیست که نویسندههای خوبی نیستن قطعاً خیلیم خوبن .دارم از چیزی به اسم ذائقه در انتخاب کتاب حرف میزنم و اینکه با خوندن سبکهای مختلف و ریز شدن تو قلم نویسندهها سلیقهمون دستمون بیاد.
حالا من ذائقۀ خودمو میشناسم، اینکه “قلب” از نوشتهای حذف شده باشه،من رو خسته میکنه…
دوست دارم وقتی رمانی رو میخونم از زمان و مکان کنده شم و خودم رو تو اون فضا ببینم،با اون آدما…دلم میخواد داستانها از بطن زندگی مردم بیرون اومده باشن با اتفاقهای واقعی، احساسات غلیان کرده و ماجراهای غافلگیر کننده..
حالا میتونم با اطمینان بگم برای من “خالد حسینی” یه نویسندۀ ایدهآله که هرچند سبکش رئالیسم جادویی نیست اما با شخصیت پردازیهاش جادو میکنه و یه تیکه از تو رو برای همیشه لای کتاباش نگه میداره…من میتونم ساعتها از چخوف بخونم و با کلمات و هیجانات داستایوفسکی زندگی کنم، جومپا لاهیری و عباس معروفی رو هر روز تو برنامهام داشته باشم و بازم منتظر نوستههای جدیدشون باشم.
و بازم خسته نشم…
برای من”دل” و “ملموس بودن” دوتا گزارۀ مهمان که میتونن به یه نویسنده علاقمندم بکنن.
شما چی؟
چی باعث میشه به قلم یه نویسنده یا یه کتاب علاقمند بشید؟
نویسنده : ساناز بیرانوند
حرفتون رو کاملا قبول دارم. ذائقه واقعا در نتخاب کتاب خیلی مهمه و من خودم به عنوان یک فروشنده کتاب در این که چه کتابی رو به چه کسی معرفی کنم همیشه دچار تردید هستم.